دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

مادرانه

فـــــــــــــــــــرزندم دلتنگت هستم  همیشه گیجم بخاطر نبودنت چه بچگانه ناز میکنی برای آمدنت و چه مادرانه صبر کرده ام برای در آغوش کشیدنت دلبندم حست میکنم میدانم که نزدیکی درهمین یک قدمی  ظهورسبزت را در دلم حس  میکنم ایمان دارم به آمدن و ماندنت روزی که تو را اولین بار به آغوش میکشم  مادرانه ی خودم را باتمام وجود حس می کنم روز وقای به عهد عاشق و معشوق است   مامانی نمیدونم چرا دلتنگتم اینارم همینطوری بی محتوا نوشتم.... خیلی دوست داریم عزیزم  فردابابایی میره سقزوبانه  و من میرم خونه باباایرجی و فرداش میام و شبم که تفــ...
13 مرداد 1392

یک روز دیگر...

سلام نفس مامان عزیزم همیشه به یادتم نفسم مامانی از صبح دارم توخونه کارمیکنم... ساعت5به بعد وقت آرایشگا دارم بابایی هم که صبح رفت  ازصبح که کارداشتم متوجه نبودم...حالاکه بیکارم دلم خیلی برا بابایی تنگ شده  شب میرم که خونه باباایرج باشم فرداصبح میایم وغذاودسرهای افطار رو آماده میکنیم...  دیروز بابایی ارومیه بود رفت شرکت و اومد منوخاله ژیلا هم قرار داشتیم بریم بیرون... بابایی گفت بگم ژیلاآماده شه اونم از جلو خونشون برداریم...رفتیم هم کاربانکی من و هم کاربانکی خاله ژیلارو راه انداختیم...بعدرفتیم کلی خرید کردیم...قراربود سرراه به محل کاری که شاید رفتم کارکردم سربزنیم که انقد تشنم  بود کلا فراموش کردیم برای چ...
13 مرداد 1392

میرم که 24ساله شم...

                      و اما تولد بنده... بسه اینهمه برای بقیه کیک خریدیم و تبریک گفتیم این بار دیگه نوبت خودخودخودمــــــــــــــــــــه   همه حالا باهم یه دســـــــــــــــت و جــــــــــــــــــیغ و هــــــــــــــــــــــــــــــــــورا                                             &n...
10 مرداد 1392

خونه ماماعزیز...

سلام مامان جان چطوری عسلکم اون بالا بالاها جات خوبه؟خوش میگذره ها شیطـــــــــــــــــــون عزیزم مامانی حالش خیــــــــــــــلی خوبه درسته تو ماه رمضون خیلی سختم  بوده که دارو هامو بخورم ،چون مجبورم شب ها بعد افطار هم چایی رو بخورم هم پودر مخلوط با مربای گل محمدی و هم ترکیب اون سه تا... اما به هرسختی که بود خوردم و دارم ادامه میدم وشکر خدا حالم خیلی خوبـــــــــــــــــه و واقعا  میدونم همه ی اینا از برکت این ماه بزرگ و عزیز هستش              خـــــــــــــــــــــــــــــدایا    شـــــــــــــــــــــــــــکر عزیزم ...
10 مرداد 1392

کاش بودی...

ســـــلام عزیز مامان خوشکلم در چه حالی؟ نفسم امروز مامانی خیلی کسله شاید از خواب زیاد باشه شب دیر خوابیدم صبح 11بیدارشدم قراربود با  خاله ژیلا بریم بیرون اماساعت 9 بیدارشدم و کنسلش کردم بعدش بازخوابیدم یه جوری ام اصلا حوصله ندارم... شاید قراره امروز فردا مریض شم بخاطراون باشه... امروز که بابایی اومد باآقای شفیع پور تماس میگیره و میگه که ازوقت مامانی گذشته و اگه موافق باشن این بار میرم برای اون 5تاشیاف که قرار بود روز4دوره بعدی بهم بدن... چقد لذت بخش بود اگه الان بغلم بودی یا لااقل تودلم... همه مامانا میگن اون موقع سرت خیلی شلوغ میشه الان خیلی راحتی و از این حرفا...اما  همه مامانا طعم شیرین مادری ...
10 مرداد 1392

نیومده...

  عزیزم نمیدونم این ماه باز چرا عقب افتاد؟؟؟ آقای شفیع پور که گفته بودن اقدام نکنیم ماهم که اقدام نکردیم...                    فقط یه بار ناخواسته .... اونم که فکرنکنم جواب بده توکل به خودت خدای عزیزم ...
8 مرداد 1392

شـــــــــــــب قــــــــــــــــــدر

عزیز مامان سلام فدای وجودت بشم مامانی عزیزم دیروز دومین شب قدر امسال بود متاسفانه شب اول قدر رو اصلا متوجه نشدم و جورنشد که باخدا رازو نیاز کنم ولی دیشب بعد شام که خونه مامان بزرگم بودیم مامانی خودمو رسوندیم خونه همسایه سابقمون و رفتیم یه سر خونه داداش محمد عموی شما عزیزم پریسا و زن عموت داشتن میرفتن مسجد پریسا خیلی اصرار کرد گفت زن عمو اگه دوسم داری  بیا  با مابریم مسجد گفتم پریسا توخونه راحت ترم و نرفتم اومدیم خونه من بودم و یه دل پر از آمال و آرزو و درد و حسرت و احساس گناه واینم از سجاده نماز مامانی در شب قدر،  که از خدا بخاطر همه گناههاش طلب بخشش کرده برای همه سلامتی...
8 مرداد 1392

تموم شد...

ســــــــــــلام نی نی نـــــازم فدای دست و پای کوچولوت بشم من که هنوز نیستی و من تصورت میکنم تو همه ی لحظه های زندگیم مامان جان دیشب باباایرج اینامهمون داستن خاله کوچیکم  اینا بودن وای مامانی محمد کوچولو هم دیدیم خیلی نازشده بود نشد عکس بگیرم ازش باچشای باز میخوابه قربونش بشم من مامان و باباش دلشون ضعف میرفت براش بابایی هم بدجوری نیگامیکرد نی نی رو عزیزم بیای بابایی دیگه انقد باحسرت نیگابه نی نی مردم نمیکنه پست قبلی که برات مینوشتم اخر سر بابایی دید که دارم نی نی هارونیگامیکنم ناراحت شد بهم گفت الناز تاوقتی که انقد میای نی نی وبلاگ و استرس داری نی نی نمیاد ازمم دلخور شد و رفت تلویزیونش رو نیگا کرد خوب مامانی چیک...
6 مرداد 1392

روبالشی

جوجو الهی من فداتشم                      دیروز که بابایی بانه بوده بعد اتمام کاراش رفتن بازار شب که بیرون بودیم اومدیم خونه دیدم 3تا روبالشی خوشکل و ناز خریده برامون عزیزم واقعا خیلی نازن و لطیف و مخملی جون میده برای زیر سرت نازنینم عاشقتم نفسم انشالله به امید روزیکه بیای و یه کوچولو هم که بزرگ شدی سه تایی از این روبالشی ها ناز استفاده میکنیم عزیزم           ...
5 مرداد 1392